هورادهوراد، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

هوراد جوانمرد نیک

نامه سيزدهم(سرماخوردگي خانوادگي)

گل پسر مامان سرماخورده تقصير مامانيه كه ويروسو به بچم داد ببخشيد خوشگلم نميخواستم تو هم مريض بشي اما چيكار كنم كه حالم خيلي بد بود و تو هم همش مي خواستي شير بخوري و منو ول نمي كردي البته خدارو شكر سرماخوردگيت شديد نيست همون 4شنبه سريع با بابايي برديمت پيش دكتر الان كه خيلي خيلي بهتري اما بابايي و مامان بزرگ هم سرماخوردن الان پيش مامان بزرگي  اما بابايي الان زود مي ياد پيشت . پسرم تو خيلي صبوري ميدوني صبر يكي از صفتاي آدماي خوبه اميدوارم خداوند از اين صفتاي خوب خيلي خيلي بهت بده ديشب اولين شب قدرت بود كوچولوي من براي مامان و بابا و همه و همه دعا كن و براي خودت ايشءلله كه خداوند به سلامتيت عمرت وتك تك لحظه هاي زندگيت بركت و معرفت بده ...
29 مرداد 1390

نامه دوازدهم ورود به 10 ماهگي

هوراد ديروز 24 وارد 10 ماهگي شد تولد پايان ٩ ماهگيت و شروع 10 ماهگيت مبارك عزيزم ماماني ديروز سرماخورده بود و پيش گل پسر موند هرچند هوراد هم خوشحاليشو با يه گاز حسابي از بازوي ماماني ابراز كرد و اشك ماماني رو حسابي حسابي در آورد امروز صبح رفتيم مركز بهداشت و قد وزن هورادو گرفتيم 600/9 و قد فكر كنم گفت 80 حالال بايد خودم برم دقيق تر بگيرم قربون پسر خوشگل خوش خندم برم يه ني ني اونجا بود كه واكسن زده بود و گريه مي كرد هوراد خوشگل كلي بهش خنديد و مي خواست بغلش كنه همه مي گفتن چه پسر مهربون و خوش تيپي هزار ماشالله مامان به قربونت بره امروز جدا شدن ازت خيلي خيلي سخت بود هرچند ميدونم مامان بزرگ خيلي خيلي دوست دااره تولدت 10 ماهگيت مب...
25 مرداد 1390

نامه يازدهم(تلاش براي 4دست و پا)

گل پسر ديروز تلاش زيادي براي 4 دست و پا رفتن كرد مطمئنم به زودي 4 دست و پا به اميد خدا راه مي افتي تا الان قلت ميخوري و خودتو مي كشيدي من وبابايي كلي كيف كرديم مامان امروز سرما خورده حالش خوب نيست فردا هم نميتونم بيام سر كار خدا كنه هوراد خوشگلم مريض نشه خيلي خيلي دوست داريم
23 مرداد 1390

نامه دهم

صبح هورادو سوار كالسكه كرد و همراه مامان بزرگ راهي خريد براي مراسم افطار شب شدن خان باشتين هم سوار جمبوجتشون كلي كيف كردن قربون اون نشستنت تو كالسكه برم پسر خوشگلم خيلي خسته شد چون تا عصر كه بابايي اومد مامان همش داشت كار ميكرد و هوراد هي غر ميزد بابايي كه اومد هورادو يه حموم حسلبي داد بعد خاله اومد و اوضاع بهتر شد افطار كه همه اومدن خوشمل پسر يه كم غرغر كرد اما بعدش بهتر شدو با اميد توپ بازي حسابي كردن و اين بين هم مامان بزرگ و بابابزرگ حسابي تغذيه اش كردن. بعدازظهرا كه ميشه هي هي غرغر ميكني من و بابايي فهميديم چي ميخواي براي همينم ديروز عصر گذاشتيمت تو كالسكه و راهي خيابون شديم بدجوري عادت كردي عصرا بري بيرون اگه يه روز نبريمت خيلي اذيت ...
22 مرداد 1390

نامه نهم

فرشته كوچولوي من صبح كه اومدم خواب بودي دلم خيلي برات تنگ شده ديشب خيلي بيدار شده مامان كم آورده بود مامانو ببخش عزيزم بعضي وقتا واقعا كم مي ياره اين هفته خيلي خسته شده دعا كن آخر هفته مامان خستگيش در بره و حسابي پر انرژي بشه ديروز عصر رفتيم براي باباي دوست داشتني كفش خريديم تورو گذاشتيم توي كالسكه و راه افتاديم اما چشمت روز بد نبينه مسير خيلي طولاني بود وسط راه بابايي رفت داخل يه مغازه ماماني هم بساط عصرونه گل پسرو همونجا پهن كرد و كيك و آبميوه به حبه انگور داد قربون اون كيك خوردنت برم  خلاصه موقع برگشتن ديگه ناهي برامون نمونده بود و از همه بدتر اينكه شرايط برگشت با ماشين هم نبود  پسرم مامان و بابا رو ببخش بعضي وقتا ش...
19 مرداد 1390

نامه هشتم(شهاب)

ديروز بابايي هورادو حموم دادو 3 تايي عازم يه مسافرت كوتاه به سمت خونه مامان بزرگ شديم آخه شهاب كوچولوي 2 ماهه پسر عموي هوراد خونه مامان بزرگه از رانندگي مامان و كيف كردن هوراد كه بگذريم رسيديم خونه مامان بزرگ هوراد مهربون همين كه شهابو ديد شروع كرد خنديدن آره پسرم تو مهربونترين و دوست داشتني ترين كوچولوي دنيايي اون نگاه مهربونت به شهاب هزار تا معني داشت بعد كلي خنديدن نوازش شهاب خوابت گرفت و اونوقت بود كه ديگه شهاب دوست داشتني هم برات جالب نبود عمه ها فكر ميكردن كه تو حسودي ميكني و ميگفتن هوراد شهابو نديده ميگيره اما من و بابايي ميدونستيم كه گل پسر ما اصلا الان نميدونه حسودي چيه شايد توي بچه هاي بزرگتر ديده بشه اما  تو يه كوچولوي 9 ما...
18 مرداد 1390

نامه هفتم

بته(مخفف بوته) عدس سلام  مامان بزرگ اينو ميگه صبح كه درو باز كرد زل زدي بودي به در كه ببيني كيه آخه صداي پايي كه داشت از پله ها پايين مي يومد و شنيده بودي مامان بزرگ كه وارد شد گفت اين بته عدسو كي گذاشته اينجا خلاصه بعد كلي بوسيدن نشون داد كه واقعا دلش تنگ شده بود آخه ديروز بعد از ظهر كه از مامان بزرگ گرفتمت شب نبوديك كه بياد ببيندت دردونه خوب خودتو جا كرديا مامان بزرگ و بابا بزرگ واقعا عاشقتن بخاطر همينم با اونه براشون سخته اما نذاشتن تو رو بديم دست پرستار غريبه و گفتن خودمون نگهش ميداريم خدا خيرشون بده و عمر با عزت و بركت. عسلم وقتي بزرگتر شدي قدر زحمتايي كه برات كشيدنو بدون قدر داني صفتيه كه اگه داشته باشي هميشه مي توني رو كمك...
17 مرداد 1390

نامه پنجم

5شنبه تولد پريسا بود تو  لباس خوشگلتو پوشيديو با مامان و بابا راهي شدي اونجا هم 3تايي كلي حركات موزون كرديم و كيك خورديم خداروشكر خوش گذشت جمعه فرشته خونمون هموني كه خيلي دوستش داري برگشت يه مدت كوتاهي رفته بود مسافرت و حالا كه برگشته تو همش خوشحال بودي و مي خنديدي من و بابا سعي مي كنيم ديگه نذاريم فرشته خونمون جايي بره تو همش به مهتاب نگاه مي كردي و مي خنديدي  شب دايي اومد پيشمون مي گفت خنده هاي هوراد واقعا قشنگه مي خنده ياد بچه گيايي خودم مي افتم دايي راست ميگه خودشم كه كوچيك بود خوش خنده معصوم و خوش اخلاق بود  بعد از كلي مشاوره من و بابايي در مورد ازدواج با دايي اون رفت و اون وقت بود كه انگار سانس آخر شب بازيت رسي...
16 مرداد 1390

نامه چهارم

دیروز کلی نوشتم اما کاری پیش اومدونتونستم بفرستم  این روزا بخاطر کم شدن ساعت کاری زیاد وقت نمی کنم بیام و برات بنویسم به بابایی گفتم اینترنت خونه رو راه بندازه تا بیشتر بتونم از خاطراتت بگم هفته پيش كه رفتيم فرودگاه تو همش همراه من و بابايي بودي و نخوابيدي ساعت 3 شب تو فرودگاه تابلوها رو نگاه ميكردي و مي خنديدي و كلي كسايي كه اومده بودن استقبال خونواده هاشونو خوشحال كردي قربونت برم عمه كه اومد اول سرتو انداختي پايين بعد چند لحظه كه باهات حرف زد نگاش كردي و خنديدي تو ماشين توو كه بهت داد خيلي خوشت اومد توپو بغل كردي و با همون توپ  خوابت برد و تا خونه ولش نكردي....  صبح که بیدار شدیم عمه گفت که دلم برای هوراد تنگ میشه بازم بمو...
16 مرداد 1390

نامه سوم

سلام قند عسلم فردا شايد ماماني نياد سر كار كه برات بنويسه آخه عمه داره از تركيه مي ياد ساعت 3 ميرسه بايد بريم از فرودگاه بياريمش شنبه ايشالله همه ماجرا رو برات تعريف ميكنم قربون قند عسل برم    
11 مرداد 1390